داستانی که بهزاد دانشگر نوشته است هرچند در حال و هوای فوتبال چند بچه مدرسه ای و هم محل روایت می شود اما درون مایه آن بر اساس مبارزه علیه رژیم ستم شاهی است . رژیم مبادرت به اجرای حکومت نظامی در ماه رمضان کرده است و چند نوجوان قصد دارند مسابقات فوتبال را بین محلات برگزار کنند که درگیر اتفاقات جالبی می شوند. شخصیت اول این داستان نیز خود ماجراهایی خواندنی دارد. داستان در اصفهان روایت می شود.
گزیده کتاب
«منصور گفت: «البته ما خوشحال میشیم که شما توی مسابقات باشید، ولی میخوام این رو هم بدونید که کمک دیشب ما هیچ ربطی به این مسئله نداشت.» دست منصور را فشار دادم و گفتم:«ولی من اگر قضیه اعلامیه های شما رو به شهربانی یا ساواک خبر نمیدم، به خاطر این نیست که کار شما رو قبول دارم، به خاطر اینه که میخوام زندان نری تا بتونم توی یه مسابقه فوتبال مردونه، رویت رو کم کنم!»منصور گفت مسابقات در زمین خاکی محله ی خودمان برگزار می شود. فرصت خوبی بود تا شکستش دهیم. خداحافظی کرد و رفت. هنوز چند قدمی نرفته بود که انگار چیز بی اهمیتی یادش افتاد: «راستی! بازی ها بعد از افطار برگزار میشه. قبلش هوا گرمه، بچه ها هم روزه ان!» باورمان نمی شد. یعنی دقیقا موقع حکومت نظامی!…»
«منصور گفت: «البته ما خوشحال میشیم که شما توی مسابقات باشید، ولی میخوام این رو هم بدونید که کمک دیشب ما هیچ ربطی به این مسئله نداشت.» دست منصور را فشار دادم و گفتم:«ولی من اگر قضیه اعلامیه های شما رو به شهربانی یا ساواک خبر نمیدم، به خاطر این نیست که کار شما رو قبول دارم، به خاطر اینه که میخوام زندان نری تا بتونم توی یه مسابقه فوتبال مردونه، رویت رو کم کنم!»منصور گفت مسابقات در زمین خاکی محله ی خودمان برگزار می شود. فرصت خوبی بود تا شکستش دهیم. خداحافظی کرد و رفت. هنوز چند قدمی نرفته بود که انگار چیز بی اهمیتی یادش افتاد: «راستی! بازی ها بعد از افطار برگزار میشه. قبلش هوا گرمه، بچه ها هم روزه ان!» باورمان نمی شد. یعنی دقیقا موقع حکومت نظامی!…»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.