زهرا با پدر و مادرش از برمی گشتند.به مغازه ی مواد غذایی رسیدند. چیزهایی خریدند و از مغازه بیرون رفتند. جلوی مغازه نگاه زهرا به چیزی افتاد که می درخشید. خم شد و آن را برداشت.یک انگشتر بود. زهرا گفت «وای یک انگشتر طلا»
زهرا با پدر و مادرش از برمی گشتند.به مغازه ی مواد غذایی رسیدند. چیزهایی خریدند و از مغازه بیرون رفتند. جلوی مغازه نگاه زهرا به چیزی افتاد که می درخشید. خم شد و آن را برداشت.یک انگشتر بود. زهرا گفت «وای یک انگشتر طلا»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.