مجموعه کتاب داستانی «مژده گل» در بردارنده داستان های کوتاهی از چهارده معصوم (علیهم السلام) برای گروه سنی کودک و نوجوان است که به قلم محمود پور وهاب و مجید ملا محمدی به تازگی به چاپ رسیده است. این کتاب کودکان و نوجوانان را با زندگی امام حسین (علیه السلام) در غالب داستان آشنا می سازد.
مژده گل: داستان هایی از زندگی امام حسین (علیه السلام)
مجموعه کتاب داستانی «مژده گل» در بردارنده داستان های کوتاهی از چهارده معصوم (علیهم السلام) برای گروه سنی کودک و نوجوان است که به قلم محمود پور وهاب و مجید ملا محمدی به تازگی به چاپ رسیده است.
این کتاب کودکان و نوجوانان را با زندگی امام حسین (علیه السلام) در غالب داستان آشنا می سازد.
برشی از کتاب:
مرغ پَرحنایی قد،قد،قد،قدا کرد، دور خودش چرخید و تند تند به دانه ها نوک زد. جوجه ها دور مادرشان چرخیدند. جیک جیک کردند. آن ها هم به دانه ها نوک زدند. خروس پَر طلایی از روی دیوار کاهگلی قوقولی قوقو کرد. پرید پایین. او هم تند تندبه دان هها نوک زد.اُم سلمه، همسرِ پیامبر (صلی ا لله علیه و آله)، دوباره مشتی دانه بر زمین ریخت و توی ظرف مرغ و خروس آب ریخت. یک نفر آهسته، تَق تَق به در زد. ام سلمه به طرف در رفت. با خودش گفت: «یعنی کیست که این موقع روز، آن هم توی این گرما در می زند؟ حتما با پیامبر(صلی الله علیه و آله) کار دارد. هر که هست، باید بگویم پیامبر تازه خوابیده. برو یک وقت دیگر بیا! » ام سّلمه سرش را نزدیک در بُرد و گفت: «کیستی؟» صدای شیرین و کودکانه ی حسین را از پشت در شنید. او می خواست پدربزرگش را ببیند. ام سلمه در را باز کرد. حسین وارد حیاط شد. امّ سلمه با شوق جلوی او زانو زد. دست بر موهای نرمش کشید و گفت: «سلام عزیزم! فدایت شوم! » بعد حسین را بوسید. حسین به مرغ و خروس و جوجه ها نگاه کرد و لبخند زد. ام سلمه دست کوچک حسین را گرفت، او را به اتاق برد و گفت: «روی این تُشکچه بنشین. تو مهمانِ کوچولوی عزیز ما هستی! همینجا باش تا برایت خوراکی بیاورم.»
مجموعه کتاب داستانی «مژده گل» در بردارنده داستان های کوتاهی از چهارده معصوم (علیهم السلام) برای گروه سنی کودک و نوجوان است که به قلم محمود پور وهاب و مجید ملا محمدی به تازگی به چاپ رسیده است.
این کتاب کودکان و نوجوانان را با زندگی امام حسین (علیه السلام) در غالب داستان آشنا می سازد.
برشی از کتاب:
مرغ پَرحنایی قد،قد،قد،قدا کرد، دور خودش چرخید و تند تند به دانه ها نوک زد. جوجه ها دور مادرشان چرخیدند. جیک جیک کردند. آن ها هم به دانه ها نوک زدند. خروس پَر طلایی از روی دیوار کاهگلی قوقولی قوقو کرد. پرید پایین. او هم تند تندبه دان هها نوک زد.اُم سلمه، همسرِ پیامبر (صلی ا لله علیه و آله)، دوباره مشتی دانه بر زمین ریخت و توی ظرف مرغ و خروس آب ریخت. یک نفر آهسته، تَق تَق به در زد. ام سلمه به طرف در رفت. با خودش گفت: «یعنی کیست که این موقع روز، آن هم توی این گرما در می زند؟ حتما با پیامبر(صلی الله علیه و آله) کار دارد. هر که هست، باید بگویم پیامبر تازه خوابیده. برو یک وقت دیگر بیا! » ام سّلمه سرش را نزدیک در بُرد و گفت: «کیستی؟» صدای شیرین و کودکانه ی حسین را از پشت در شنید. او می خواست پدربزرگش را ببیند. ام سلمه در را باز کرد. حسین وارد حیاط شد. امّ سلمه با شوق جلوی او زانو زد. دست بر موهای نرمش کشید و گفت: «سلام عزیزم! فدایت شوم! » بعد حسین را بوسید. حسین به مرغ و خروس و جوجه ها نگاه کرد و لبخند زد. ام سلمه دست کوچک حسین را گرفت، او را به اتاق برد و گفت: «روی این تُشکچه بنشین. تو مهمانِ کوچولوی عزیز ما هستی! همینجا باش تا برایت خوراکی بیاورم.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.