داستانی عاشقانه و غدیری
مناسب برای عید غدیر و سالروز ولایت امیرمؤمنان، علی علیه السلامحکیمه خاتون آرام آرام پیش آمد و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید:– آن جانماز را که تربتِ کربلا بود همراهت آورده ای؟!رسول سری تکان داد. دست کرد توی جیبش و جانمازِ کوچکِ سبزی را بیرون آورد و طرفِ حکیمه خاتون بُرد. حکیمه خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت:– می شود برای من باشد؟! تا همیشه!رسول سری تکان داد. از سر و صورتش آبِ باران میچکید و شانه هاش از شدّت گریه تکان می خورد. حکیمه خاتون نگاهش کرد و گفت:– حالا برو…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.